رهگذر
یکی مهمان ناخوانده ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود نهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائی
که من در سالهای پیش همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویش و چون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم
گیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینم ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش کوسن های رنگینم
کنون مهمان ناخوانده ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا جای خوابی هست؟
(فروغ فرخزاد)
نظرات شما عزیزان:
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است ....
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رميدی
می رهيدی
يادم آمد که روزی در اين راه
ناشکيبا مرا در پی خويش
می کشيدی
می کشيدی
آخرين بار
آخرين بار
آخرين لحظه تلخ ديدار
سربسر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش کردم
خش خش برگ ه
گرچه در پرنيان غمی شوم
سالها در دلم زيستی تو
آه , هرگز ندانستم از عشق
چيستی تو
کيستی تو
فروغ فرخزاد
پاسخ:چه ناز